ترنم بهار

ای خوش آن روز که پرواز کنم تا بر دوست به هوای سر کویش پر و بالی بزنم

ترنم بهار

ای خوش آن روز که پرواز کنم تا بر دوست به هوای سر کویش پر و بالی بزنم

مامانــــــــــــــــی تولدت مبارک

سلام 

 

به مامان باشه که اینجا اصلا آپ نمیشه.. 

راستش من خودمم سرم شلوغ بود و یه مدتی از وبلاگ نویسی دور بودم.. 

 

امروز اومدم یه سر بزنم دیدم اینجا نزدیک به یه ساله که آپ نشده.. 

گفتم بیام و یه چیزی بنویسم.. 

امروز یه سال دیگه به دخترک قصه ی این پست اضافه شد..و اون امروز ۴۱ سالگی اش را جشن گرفت 

تولد پیامبر (ص)

سلام

امروز صفا با دل و جان همراه است

هنگام طلوع آفتاب و ماه است

هم جشن ولادت امام صادق

هم عید محمد بن عبدالله است

 

تولد پیامبر اکرم محمد مصطفی (ص) و امام جعفر صادق(ع) مبارک باد

 

 

پی نوشت:

اینو بازم از طرف مامانی آپ کردم..

الان خودش مشهد هست..

خوش به حالش..

گفت که بیام و به همتون تبریک بگم این عید فرخنده رو..

شرمنده که نمیتونم بیام پیش تک تکتون چون حسابی کار دارم

 

پی نوشت ۲: (۳ روز بعد)

مامان الانم شیراز

خیلی داره خوش میگذرونه....

 

پی نوشت ۳: (۴ روز بعد)

الانم رفته شهر خودمون برا سیزده بدر... ماشالله دست کمی از مارکوپولو نداره....

نوروز ۸۷ مبارک باد

سلام

از طرف ترنم عزیز از همه شما دوستان خوبم که لطف کردید و تشریف آوردید و تبریک گفتید تشکر میکنم و مراتب قدردانی ایشون رو بدین وسیله اعلام میدارم

 

سال جدید رو تبریک عرض میکنم و براتون از خداوند متعال سعادت و سلامتی رو خواهانم

 

 

 

پی نوشت: دلیل اینکه ترنم خودش نیومد رو تو وبم توضیح دادم..

 

مادرم تولدت مبارک

 

چهل سال پیش در چنین روزی خداوند به خانواده ای که دارای ۳ فرزند پسر بود٬ دختری عطا کرد که با آمدنش دریایی از نعمت رو برای اون خانواده به ارمغان آورد و با آمدنش باعث دلگرمی و خوشحالی خانواده شد..

اون دختر عزیز دردونه ی پدر شد..و حسابی با شیطنت ها و جذابیتهای خاص متولدین اسفند ماه خودش را برای پدر و مادر و دیگر برادرانش لوس میکرد..و حسابی تو دلشون جا باز کرده بود..

روزها گذشت..ماهها گذشت...و سالها گذشت..اون دختر بزرگ و بزرگتر میشد..وقتی که دخترک ۹ ساله شد..خداوند به او خواهری عطا کرد که بتوانند همیشه یار و یاور یکدیگر باشند..

او همیشه هوای همه ی اعضای خانواده رو داشت.. و با همشون با احترام خاصی رفتار میکرد..

دخترک به مدرسه میرفت و حسابی با دوستانش اخت شده بود و با اونها به شیطنت می پرداخت.. 

در این میان پسرکی بود خوش بر و رو و خوش اندام و خیلی سخت کوش..پسرکی که با یکدندگی و سرسختی تمام به هر آنچه که میخواست میرسید

او از روستاهای اطراف تهران برای کار به تهران آمده بود..و اکثر وقتها به لحاظ هم سن و سال بودن با پسر های خاله به خانه ی خاله اش میامد..

در همین آمد و شد ها پسرک عاشق دخترک قصه ی ما شد..از این پس پسرک نه بخاطر پسران خاله خانوم٬ بلکه بخاطر دختر خاله ی ناز و دوست داشتنی اش به خانه ی خاله رفت و  آمد میکرد...

او پسر فهمیده ای بود و بی گدار به آب نمیزد..وقتی که پسرک ۱۹ ساله شد تصمیم گرفت تا جریان رو با خاله جونش در میان بگذارد.. روزی به خاله خانوم گفت: خاله جان من عاشق شده ام..

خاله خانوم که تا به اون روز همچین حرفهایی از او نشنیده بود با تعجب گفت: مبارک است پسرم..حالا بگو ببینم عاشق که شده ای؟

پسرک با همان حجب و حیای همیشگی گفت: دختری است زیبا رو و خانوم خیلی نجیب و دوست داشتنی و خانواده دار که در همین نزدیکیها زندگی میکنند...

خاله خانوم که حسابی مشتاق بود تا بداند که خواهر زاده اش عاشق چه کسی شده است گفت: این کدوم دختر است که حسابی دل از تو ربوده و اینقدر عاشقش شده ای؟

پسرک از تیزهوشی اش استفاده کرد و بلافاصله آدرس منزل دخترک را به خاله جان گفت..

خاله خانوم که حسابی گیج شده بود گفت: این که آدرس خونه ی ماست؟؟!!

پسرک گفت: درست است خاله جون... من.. من.. من عاشق دخترت شدم..

خاله خانوم که دیگر سر از پا نمیشناخت گفت: صبر کن باید با پدرش صحبت کنم.

پسرک که قند در دلش آب میشد قبول کرد و از پیش خاله رفت..

.

.

زمانی که خاله خانوم جریان رو با شوهرش در میان گذاشت پدر دخترک چون اون جوان را میشناخت و میدانست که اهل زندگی و خانواده است درخواستش را قبول کرد و گفت: اول باید با دخترمان در میان بگذاریم و ببینیم که آیا او نیز موافق است؟؟

دخترک که در آن زمان ۱۴ سال بیش نداشت٬ خودش از قبل٬ از جریان بو برده بود (و صد البته موافق بود)٬ کمی ناز کرد و گفت: من میخواهم درسم را ادامه بدهم و قصد ازدواج ندارم..

روزها گذشت و مادر دخترک با او صحبت میکرد تا او را قانع کند..او میدانست که آن دو میتوانند در کنار هم خوشبخت باشند..

پسرک هم کماکان به خانه ی خاله میامد و میرفت تا جواب مثبت دختر خاله را بشنود...و با خانواده اش در میان بگذارد تا برای خواستگاری به تهران بیایند..

زمان موعود فرا رسید٬ دخترک راضی شده بود تا خانواده ی خاله برای خواستگاری به خانه ی آنها بیایند...

وقتی که آنها آمدند و صحبتهایی بین دو خانواده رد و بدل شد٬ دخترک کمی نگران شد..چون او فکر میکرد که نکنه او که تا آنروز پدرش برایش رختخواب می انداخت نتواند زندگی را بچرخاند و از پس سختی های راه بر بیاید..از این رو از آنها خواست تا به او فرصتی بدهند تا دوباره به تصمیمش فکر کند..

زمان سپری میشد و دخترک هنوز مردد بود که چه کاری به صلاح اوست..

بعد از گذشت ماهها دخترک راضی به این ازدواج شد..و دوباره خانواده ی خاله برای خواستگاری و صحبتهای اولیه به خانه ی آنها آمدند

تمام این دوران در زمانی بود که پسرک برای دفاع از ناموس و وطنش به جبهه های جنگ حق علیه باطل میرفت..

او که اصلا راضی به برگزاری میهمانی های خیلی مجلل و تشریفاتی نبود از آنها خواست تا مراسم را هرچه ساده تر برگزار کنند..

و بالاخره این دو عاشق جوان در اول بهمن ماه سال ۱۳۶۱ زندگی مشترکشان را آغاز کردند...

پسرک که حالا برای خود مردی شده بود و مسولیت جدیدی را بر عهده داشت همچنان به جبهه میرفت و برای نجات وطن از جان و دلش مایه میگذاشت..

آنها بعد از گذشت تقریبا ۲ سال دارای فرزند دختری شدند که اسم او را شاعرانه!! نهادند..(که الان برای خودش خانومی شده و تشکیل خانواده داده است)

بعد از گذشت ۱ سال و ۴ ماه دیگر خداوند به آنها فرزند دختر دیگری عطا کرد تا دخترشان تنها نباشد و همبازی گلی همچون من رو داشته باشد

آنها زندگی گرم و خوبی را داشتند..دخترک قصه ی ما که دیگر مادر ۲ تا دختر ناز نازی بود با پشتکار و حمایت همه جانبه اش توانسته بود به همسرش کمک کند تا ایشان در دانشگاه به درس خواندن ادامه بدهد..

۴ سال بعد آنها دارای فرزند دیگری شدند که نامش را سجاد نهادند..سجاد پسری شیطون شکمو و خیلی دوست داشتنی بود..

حالا جمع خانواده دیگر جمع شده بود و با لطف خداوند متعال جنگ نیز اتمام پیدا کرده بود..

مرد نیز با پشتکار و همت خود و پشتیبانی همسر خود توانسته بود زندگی خوبی را برای بچه هایش فراهم کند و سالهای دوری و سختی را جبران کند..

بچه ها دیگر بزرگ شده بودند و به مدرسه میرفتند...زمانی که سجاد به مدرسه رفت..دخترک قصه ی ما نیز شروع به ادامه تحصیل کرد..

او که درس را در همان سنین نوجوانی رها کرده بود حالا باید از کلاس سوم راهنمایی شروع به تحصیل میکرد..

او با همه ی سختی ها و مشکلات زندگی و با داشتن ۳ فرزند و سالها دور بودن از درس و مدرسه و داشتن رفت و آمد های زیاد با فامیل و آشنایان توانست درسش را به خوبی ادامه دهد و دیپلمش را بگیرد..

در همین اوضاع و احوال بود که خداوند دختر دیگری را به جمع خانواده ی گرمشان هدیه داد..بله نگار خانوم..

نگار خانوم الان عزیزترین و دوستداشتنی ترین عضو خانواده ی آنها شده است..دخترکی که با شیطنت ها و شیرین کاریهایش حسابی جای خالی دیگر بچه ها را برای پدر و مادرش پر میکند..

دخترک قصه ی ما با به ثمر رسوندن نگار خانوم و فرستادن ایشون به مهد توانستند بار دیگر به ادامه ی تحصیل پرداخته و در کنکور شرکت کرده و قبول شوند..و الان دروس ترم دوم سال اول دانشگاه را پشت سر میگذارند...

دختر بزرگ این خانواده ی گرم و صمیمی وقتی ازدواج کرد که ۱۸ سال بیش نداشت..دخترک الانه بعد از گذشت تقریبا ۶ سال دارد مزه ی مادر بودن را میچشد و خداوند پسری ناز و دوست داشتنی به او داده است تا در دامن این دختر پاک و معصوم رشد کند..

امروزه اعضای این خانواده خیلی خوشحال و گرم و صمیمی و متحد هستند و خداوند را برای داشتن نعمتهای خوبش شکر میکنند...

نعمتهایی از قبیل پدر و مادر خوب٬ فرزندان صالح٬ فامیلهای خوب٬ و دوستان و آشنایانی که هریک برای خود دریایی از محبت و مهر هستند..

دخترک قصه ی ما امروز در کنار خانواده اش و به دور از ۲ فرزند دلبرش تولد چهل سالگی اش را جشن میگیرد تا بهار جدیدی از زندگی اش را تجربه کند..

برای او و همه ی اعضای خانواده اش سلامتی و سعادت را از خداوند منان خواهانم.

 

 

مادر عزیزم امیدوارم که همیشه سایه ات بر سرمان مستدام باشد و همیشه از وجود پر برکتت و پشتیبانی و حمایت و مهربانی بی دریغت بهره مند باشیم..

 

دست بوس و کوچکت

دوست پاییزی

 

 

سلام بر حسین بن علی

قیامت بی حسین غوغا ندارد** شفاعت بی حسین معنا ندارد

حسینی باش که در محشر نگویند **چرا پرونده ات امضا ندارد

 

با عرض معذرت از دوستانی که در این مدت بهم سر میزدند و من نتوانستم جواب محبت هایشان رو بدهم.. خواستم این ایام رو بهتون تسلیت بگم و ازتون بخوام که تو این روزا من رو هم از دعای خیرتون محروم نفرمایید..

امتحاناتم نزدیکه نمیتونم بهتون سر بزنم..

 

التماس دعا

تولد امام رضا (ع)

 

 

بر درد عشق نسخه و درمان اثر نکرد      مرهــــم برای زخــم غــم تــو ثـــمر نکرد

تنــها حـریم پــاک تو داریم از آن زمان      دلــــبر برفـت و دلـشـدگان را خــبر نکرد

شاهنشه غریب امـــیر رئــوف طوس      دل نیست آنکه داغ تــو اش بر شرر نکرد

در بـاز کــن از راه دور  رســــــیده ام      این خسته بی دلیل در این ره خطر نکرد

امشب سحر دوباره به کوی تـو آمدم      مـــــخمورم و به شوق شفای تـــو آمدم

بر حال من به جان جوادت نظری کن    فکری به حال این حال بی سرپناه من کن

بر زائران پاک تــــو من غبطه میخورم      آقـا ترحـــمی بر مــن پــر زگـــــناه کـــن

گر این زیارتـــم شده دیــدار آخــــرین     در روز محــــشر یاد مــن رو ســــیاه کن

مولا به جان ما تو بگو با امام عصر(عج)     یـوســـف بیا بـخاطر مــن تــرک چـاه کن

تا روز حشر نوکری ات افتخار ماست    اینجا بهشت روی زمین جنه الرضــاست

 

در مذهب ما کلام حق ناد علـی است

طاعت که قبول حق بود یاد علی است

از جمـله ی آفـــــــرینـش کون و مـکـان

مقصود خدا عـــلی و اولاد عـــلی است

من میروم با چشمان اشکبارم** اما دلم را در حرم جا میگذارم

 

 

میلاد با سعادت هشتمین اختر تابناک آسمان امامت و ولایت٬ علی بن موسی الرضا (ع) بر شما

دوستداران و شیفتگان آن حضرت مبارک باد